بیستم فروردین ماه همزمان با بیست و دومین سالروز شهادت سید مرتضی آوینی است. او که قبل از انقلاب سیبیل نیچهای میگذاشت و با در دست گرفتن کتب فلسفی، سعی بر ابراز خود در میان جمع داشت، تا آنکه با دم مسیحایی حضرت امام خمینی (ره) «خود» را از میان برداشت تا هر چه هست، خدا باشد و سید شهیدان اهل قلم شد.
به گزارش «تابناک»، سید اهل قلم در شهریور سال ۱۳۲۶ در شهر ری متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطهٔ خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکدهٔ هنرهای زیبا دانشگاه تهران شد. او از کودکی با هنر انس داشت و شعر میسرود. داستان و مقاله مینوشت و نقاشی میکرد. تحصیلات دانشگاهیاش را نیز در رشتهای به انجام رساند که با طبع هنری او سازگار بود، ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلمسازی پرداخت.
شهید آوینی نوشته است: «حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکدهٔ هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام میدهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هر چه آموختهام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین کامل میگویم که تخصص حقیقی در سایهٔ تعهد اسلامی به دست میآید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم نمیساختهام، اگر چه با سینما آشنایی داشتهام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب ادبیات بوده است.
با شروع انقلاب تمام نوشتههای خویش را اعم از تراوشات فلسفی داستانهای کوتاه، اشعار و… در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از «خودم» سخنی به میان نیاورم… سعی کردم که «خودم» را از میان بردارم تا هر چه هست خدا باشد و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آنچه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست. همهٔ هنرها این چنین هستند. کسی هم که فیلم میسازد، اثر تراوشات درونی خود اوست. اما اگر انسان خود رادر خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار او جلوهگر میشود. حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیام بر این بوده است».
او بر این باور بود که با وقوع انقلاب اسلامی و ظهور انسان کاملی چون امام خمینی (ره) بشر وارد عهد تاریخی جدیدی شده است که آن را «عصر توبهٔ بشریت» مینامید؛ عصری که به انقلاب جهانی امام عصر (عج) و ظهور «دولت پایدار حق» منتهی خواهد شد.
اواخر سال ۱۳۷۰ «موسسهٔ فرهنگی روایت فتح» به فرمان مقام معظم رهبری تأسیس شد تا به کار فیلمسازی مستند و سینمایی دربارهٔ دفاع مقدس بپردازد و تهیهٔ مجموعهٔ روایت فتح را که بعد از پذیرش قطعنامه رها شده بود ادامه دهد.
شهید آوینی و گروه فیلمبرداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کمتر از یک سال کار تهیهٔ شش برنامه از مجموعهٔ ده قسمتی «شهری در آسمان» را به پایان رساندند و مقدمات تهیهٔ مجموعههای دیگری را دربارهٔ آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعهٔ محاصره، سقوط و باز پسگیری خرمشهر میپرداخت. در ماههای آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد. اما برنامه وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعههای دیگر با شهادتش در روز جمعه بیستم فروردین ۱۳۷۲ در قتلگاه فکه ناتمام ماند.
آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از مصاحبه با مریم امینی همسر شهید سید مرتضی آوینی است که با خواندن آن می توان به راز انقلاب درونی آقا سید و تغییر شگرف او پی برد.
خانم امینی! میتوانیم بگوییم زندگی مشترک شما سه مرحله داشت. قبل از انقلاب، بعد از انقلاب و بعد از شهادت. اگر اجازه بدهید از ازدواجتان شروع کنیم. مثلاً اینکه آقا مرتضی کی به خواستگاری شما آمد؟
مورد خاصی نداشت. خیلی معمولی بود. سال ۱۳۵۴ بود که نامزد شدیم و خردادماه ۱۳۵۷ ازدواج کردیم. فقط میتوانم بگویم که نسبت به شرایط آن روز خیلی ساده ازدواج کردیم. خرید ما یک بلوز و دامن سفید برای من بود و یک کت و شلوار سفید برای مرتضی.
این علاقه روز به روز بیشتر و پختهتر میشد و بعد از ازدواج هم چیزی از آن کم نشد. مرتضی خیلی به من و بچهها علاقهمند بود. یکی دو سال آخر، این علاقه را خیلی ابراز میکرد و به زبان میآورد. اینها همه نتیجهٔ تفکراتی بود که داشت. روش او تغییر میکرد. هر چه به زمان شهادت نزدیک میشدیم، بدون هیچ اغراقی احساس میکردم داریم به سالهای اول زندگی برمیگردیم؛ منتها در این ابراز علاقههای آقامرتضی مرتباً یک حالت ذکر و شکری وجود داشت. بیان ایشان از لطفی که خدا دارد جدا نبود. هرچه بیشتر عشق به خدا در ایشان شدت میگرفت ابراز علاقه به خانواده هم شدیدتر میشد. در آخرین لحظههای زندگیشان، همراهشان نبودم ولی بچههای روایت فتح میگفتند در لحظههای آخر هم ابراز علاقه میکردند.
از احوالات آقامرتضی در روزهای انقلاب بگویید؟
یک خصوصیت واحدی میگویم که دو مرحلهٔ زندگی آقامرتضی یعنی قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تا شهادت را به هم وصل میکند. از وقتی من مرتضی را شناختم، [او به] دنبال حقیقت بود. تحولات کوچک و بزرگ سیاسی ـ اجتماعی حتی هنری و ادبی قبل از انقلاب، جستوجوی او را بیجواب میگذاشت، ولی میل به پیدا کردن حق و حقیقت در این جستوجوها زیاد بود. آنقدر در این مورد پافشاری میکرد که حتی از خودش هم میگذشت.
در این جستوجوها خیلی هم سرش به سنگ خورد. خیلی چیزها را تجربه کرد. همین تجربهها بود که وقتی با حضرت امام (ره) آشنا شد، ایشان را شناخت و به سرچشمه رسید؛ چیزی که سالها به دنبالش بود و در وجود مبارک حضرت امام (ره) پیدا کرد. یک ذره هم کدورت در دلش نبود که نفس خودش را با این یافتن مقدس قاتی کند. وقتی شناخت، دیگر فاصلهای نبود. به یک معنا به واقعیت رسیده بود. به همین دلیل و به خاطر این واقعیت هرچه نشانی از نفس داشت، سوزاند.
آقا مرتضی این واقعیت را چگونه بروز میداد؟
تمام زندگیاش وقف انقلاب شد. خودش هم میگوید از طرف جهاد رفتیم بیل بزنیم، دوربین به دستمان دادند. [برایش] فرقی نمیکرد. با تمام وجود خودش را وقف انقلاب کرد و آنچه از او انتظار میِرفت، انجام داد. زمان جنگ ایشان را خیلی کم در خانه میدیدیم؛ هرچند شب یک بار. تمام دغدغهٔ ذهنیاش جنگ بود..
به نظر من این کشش مذهبی از ابتدا با ایشان عجین بود و همین امر بود که او را به جستوجو برای یافتن حق و حقیقت وامیداشت. وقتی ایشان آن نقطهٔ روشن و نورانی را دیدند، دیگر تزلزلی از ایشان ندیدم. کاملاً این درک و دریافت را پیدا کرده بود که وقتی حق را ببیند آن را بشناسد. چون از اول، نفس خودش در میان نبود. وقتی شناخت، موضوع تمام شده بود. انگار مصداق درستش پیدا شده است.
آقامرتضی آدم باسوادی بود. مطالعات ایشان از کجا شروع شد؟ چه چیزهایی را بیشتر میخواند؟
تقریباً تمام آثار فلسفی و هنری پیش از انقلاب را خوانده بود. نامهای داستایوفسکی و نیچه از آن روزها یادم هست که زیاد دربارهاش حرف میزد. راجع به کامو و داستایوفسکی در مقالهای نوشته بود که آنان فلسفه را زیسته بودند؛ نه اینکه فقط مطالعه کرده و یا درباره آن سخن گفته باشند. فکر میکنم مرتضی هم دقیقاً این طور بود. به خیلیهای دیگر هم میشود باسواد گفت، ولی مرتضی فضای آن روزها و آثار فلسفی و رمانهایشان را زندگی کرده بود و چون با جان و دلش آن فضا را احساس کرده بود، وقتی جواب سؤالاتش پیدا شد، دیگر درنگی اتفاق نیفتاد و تزلزلی پیش نیامد.
غم و شادی آقامرتضی چه وقتهایی بود؟
وقتی با بچههای بسیج بود، نیرو میگرفت. وقتی مجبور بود به اتفاقهای روزمره و حشو و زوائدی که وقت آدم را میگیرد تن بدهد، آن وقت بود که گرفته و غمگین میشد. کلمهٔ روزمرگی از کلمههای رایج در کلام و نثر ایشان بود. این کلمه را زیاد به کار میبرد و چقدر پرهیز میکرد تا گرفتار این روزمرگی نشود. وقتی میشد که من سر مسألهای ناراحت و گرفته میشدم و به ایشان شکایت میکردم، به من میگفت: «ببین! هزاران کهکشان در آسمان وجود دارد. یکیاش راه شیری است. سیارههای زیادی در آن هست که یکیاش زمین است. همین زمینی که ما روی آن زندگی میکنیم». از کل به جز میآمد. بعد میگفت: «ما هم ذرهای در این مجموعه هستیم. حالا ببین این حرفی که شما میگویید، جایش در این مجموعهٔ باشکوه کجاست؟» آدم در آن کلـیت میدید که چقدر آن اتفاق ناچیز و بیاهمیت بوده است و اگر درست به آن نگاه نکند، دچار مشکل خواهد شد. بیان ایشان از روزمرگی در مورد آن مصادیقی که عنوان کردم چنین بود.
شما به ماندگاري مذهبی آقامرتضی اشاره کردید. چه زمانی احساس کردید این قوام در ضمیر ایشان تهنشین شده و ثبات گرفته است؟
آقامرتضی صرفنظر از پشتوانه غنی مطالعات و ذهن نقادش، دل آگاهی هم داشت؟
برگرفته از کتاب مرتضی آیینه زندگی ام بود